در سالروز تولد نیما یوشیج (۲۱ آبانماه)، فرزند او شراگیم یوشیج در متنی که در اختیار ایسنا قرار گرفته، نوشته است:
«درود بر همهی فرزندانِ بیدارچشم و آزاداندیشِ سرزمینم
در این مجال و در مسیر کارنامهی تلاش برای انتشار آثار نیمای بزرگ، قصد دارم برخی از دغدغههای ذهنی خود را بازگو کنم تا ناگفتهها گفته شود، چه اینکه سالیان طولانی همواره آماج تهمتهای ناروا بودهام. روزی گفتند چرا خانهی پدریام را حفظ نکردهام و روزی دیگر گفتند آثار پدرم را به فرهنگستان فروختهام و در این مورد اخیر، هربار که فرهنگستان و اعوان و انصارش کتابی را با هزار هویوهیاهو چاپ میکند، باز این سخنان به تأکید و تکرار گفته میشود تا مبادا من ادعایی داشته یا بر کارشان نقد و سخنی طرح کنم. بیخبر از آنکه کارنامهی پرغلط و مشحون از خطاهای بنیادین در دو کتاب «صد سال دگر» و «نوای کاروان» موضوعی نیست که نهتنها من، بلکه جامعهی ادبی ایران و حتی خود فرهنگستان نیز به آن معترف است. از اینرو، باید عطایش را به لقایش ببخشاییم که هر دَم از این باغ بری میرسد و اینبار، منتظر نقد طُرفهی سومِ این باغ با نام «از غریب من» بمانیم.
سالیان طولانی است که من برخلاف میل باطنی خود، به اجبارِ تنگناها و ناملایماتِ زندگی، ناچار به کوچ اجباری از وطنم شدم. با اینحال در غربت، روزها و شبها را بهیاد سرزمینم گذراندم و رؤیای سرسبزیهای درّهی یوش و کوههای کهریز و بلندیهای لاوشم و کوه نوبن، چنگ بر دلم میزند و هیچگاه از راهِ نیمای بزرگ و پیمودن در مسیر او بازنایستادم. شاید در بسیاری از گفتوگوها و مطالبی که تاکنون گفته و نوشتهام، برخی نکات را مطرح کرده باشم و دوستدارانِ نیمای بزرگ تا حدی از مسائل آگاه باشند، اما میخواهم در این نوشتهی آخر، آنچه را که در این گذران سخت، بر من و بر میراث نیمای بزرگ گذشت، صریحتر بازگو کنم. بهراستی «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را؟»
خانهی نیما و سرنوشت آن
چند سال پیش، ماجرای خانهی نیما در شمیران و خبرِ احتمال فروش و تخریب آن در صدر اخبار مطرح شد. با رسانهای شدنِ این خبر و تلاش دوستداران نیمای بزرگ، در نهایت، خانهی پدرم به «موزهی نیما» تبدیل شد، اما انتقاداتی نسبت به من وارد شد که چرا خانهی پدریام را فروختهام.
همان زمان، شرحِ ماوقع را نوشتم و در گفتوگویی، تمامِ ماجرا را مفصل شرح دادم. خانهی ما نزدیک خانهی جلال آلاحمد و سیمین دانشور بود که در سال ۱۳۲۷ با تلاش نیما و عالیه ساخته شد. از آنجایی که ما تمکّن مالیِ کافی نداشتیم، به کمک مادرم عالیه که کارمند بانک بود، توانستیم وامی از بانک گرفته و خانه را بسازیم. پدرم در سال ۱۳۳۸ در همین خانه خاموش شد و پنج سال بعد هم در سال ۱۳۴۳ مادرم تاب نیاورد و بهسوی او شتافت. زندگی بسیار سخت میگذشت و من در سال ۱۳۴۴ ازدواج کردم. خانه همچنان در رهن بانک بود و با وضعیتِ نامناسبِ مالی و بدهی به بانک، ناچار به فروش خانه در سال ۱۳۴۵ شدم و با همسر و نوزادمان به زادگاه پدرم، یوش کوچ کردیم. خوب بهیاد دارم زمستانِ سخت و خفقانزدهی آن سال را، انگار که از آسمان غم میبارید. «من دلم سخت گرفتهست از این میهمانخانهی میهمانکُشِ روزش تاریک»
درواقع از همان ایّام، آن خانه در تملّک من و خانوادهی من نبوده است، که اگر چنین بود، حتما در سالیانِ بعد از انقلاب نسبت به تأسیس موزهی نیما اقدام میکردم.
دستنوشتههای پدرم
اندوه و رنج من در همهی این سالها، انتشار مغلوطِ دستنوشتههای پدرم توسط ناشران مختلف بود، با اینهمه در سالهای اخیر توانستم با انتشار آثاری تحت عنوانِ «دفترهای نیما» توسط انتشارات «رُشدیه»، اشعار و آثار منثور نیما را با اصلاح دوباره در دسترس دوستداران او قرار دهم.
بعد از خاموشی نیمای بزرگ و بنابر دستنوشتهی وصیّت او، زندهیاد دکتر محمد معین به انتخاب نیما، بهعنوان کسی که حق دارد در آثارش بررسی و نظارت داشته باشد، تعیین شد. در این مسیر، تنها یک اثر در سال ۱۳۳۹ یعنی «افسانه و رباعیات» به بازنویسی مادرم و با همکاری من، به انتخاب و نظارت دکتر معین در «مؤسسه کیهان» منتشر شد. لازم است بگویم که مسئلهی خواندنِ دستخط نیما به هیچوجه ساده نبود و علاوه بر عالیه خانم که بهخوبی دستخط نیما را میخواند، من هم در استنساخ اشعار همراهش بودم.
بعد از درگذشت زندهیاد دکتر معین، به پیشنهاد جلال آلاحمد، جلسهای در خانهی ما با حضور غلامحسین ساعدی، محمود مشرف آزاد تهرانی، ناصر تقوایی و سیروس طاهباز که توسط احمد شاملو به من معرفی شده بود، برگزار شد تا اقدامی جهت انتشار آثار نیما صورت گیرد، اما این گروه در مدتی کوتاه با تمهید سیروس طاهباز منحل شد و این افراد پراکنده شدند.
باری، انتشار آثار نیما توسط من و با همکاری سیروس طاهباز ادامه یافت. مجموعههایی از آثار نیما که پیش از انقلاب در انتشارات مختلف اعم از «گوتنبرگ»، «دنیا»، «توس»، «کتاب زمان»، «امیرکبیر» و... منتشر شده، این عنوان در ابتدای همگیِ آن کتابها وجود دارد: «تحت نظارت شراگیم یوشیج»، که ذکرِ این عنوان، نشانهای از حضور و نظارت خانوادهی نیما در نشر آثار او داشت. اما همهی مشکلات از سال ۱۳۶۳ شروع شد که من پس از رهایی از زندان، ناچار به ترک وطنم شدم و به اشتباه، میراث پدرم اعم از دستنوشتهها، آثار تجسمی مانند نقاشی، مجسمه، خط و سرامیک و همچنین کتابهای نیما را به امانت به سیروس طاهباز سپردم.
جالب اینجاست که اولین چاپِ مجموعه کامل اشعار نیما یوشیج در سال ۱۳۶۴ توسط او صورت گرفت و در نظر داشته باشید که اغلب اشعار در سالهای گذشته در مجموعههایی مستقل چاپ شده بود و سیروس طاهباز با تجمیع آنها و استنساخِ اشعار تازه، این مجموعه را منتشر کرد. از آن تاریخ بود که انتشار نادرست و مغلوط آثار نیما آغاز شد و تا امروز این مسیرِ معیوب همچنان امتداد دارد.
لازم است اشاره کنم که در سال ۱۳۷۲ من برای انتقال کالبد پدرم به یوش و شرکت در مراسم بزرگداشت نیما توسط سازمان جهانی یونسکو به ایران آمدم. همان زمان این بحث مطرح شد که من برخی اقلامِ باقیمانده از نیما را برای تأسیسِ موزهی یوش به میراث فرهنگی بسپارم. از اینرو، تصمیم گرفتم برخی از دستنوشتههایی که آسیبدیده بودند، به اضافهی مُسوّدههای مغشوش و اتود اشعاری را که اغلب امکان استنساخ نداشتند، برای حفاظت و نگهداری به میراث فرهنگی بسپارم. با این وعده که قرار بود از آنها میکروفیلم تهیه شود. در نهایت این روند به تأسیس موزهی یوش، تحویل برخی اموال و برخی دستنوشتهها در سال ۱۳۷۳ ختم شد. این همان مجموعهیی است که بعدتر طی هماهنگیهای داخلی بین دو نهاد، به فرهنگستان زبان انتقال یافت و تهمت فروش آثار پدرم از جانب من را در پی داشت!
در اینجا میخواهم از روزی بگویم که در همان ایّام، برای پس گرفتن میراث پدرم نزد سیروس طاهباز رفتم. روز نخست، او بخشی از آثار را به من بازگرداند، اما بخش مهم اشعار و آثار منتشرشده را با این بهانه که باید دوباره روی آنها کار کند، نزد خود نگاه داشت. در زمانهای بعد هم هربار به بهانهای از زیر بارِ این موضوع، شانه خالی کرد. بهیاد دارم همان روزی که من برخی اتودها و دستنوشتههای مغشوش نیما را به میراث فرهنگی سپردم، در مراجعت، باز پیش طاهباز رفتم و از او خواهش کردم آثار پدرم را به من بازگردانَد، که او با تعجب گفت: «همان اوراقی که تحویل فرهنگستان دادی، همان آثار بود.» من با حیرت و عجله به همراه دامادم آقای ساسان هزاوهای به میراث فرهنگی مراجعت کردم و کلیهی اوراق تحویلی را بررسی کردم که همان اتودهای مغشوش و ناخوانا بود. عصبانی از این موضوع، نزد طاهباز بازگشتم، اما همسرش گفت که در خانه نیست. تا روزی که بایستی به آمریکا بازمیگشتم، این بازی موش و گربه ادامه داشت.
باید بگویم که توافق اولیهی صورتگرفته در سال ۱۳۷۰، همانطور که متن نامهها و اسناد اداری نشان میدهد، با میراث فرهنگی و در غیاب من و بهواسطهی سیروس طاهباز صورت گرفت. تنها در زمان مراجعت من، بحث انتقال اتودها از میراث فرهنگی به فرهنگستان مطرح و اقدام شد. جالب است که در پای سند و پس از صورتبرداری اقلام، پیشنهاد دریافت ۵ میلیون تومان به خط سیروس طاهباز آمده و قید شده است که پس از بازگشت من، این مسئله مورد بررسی قرار گیرد. در این زمان، صحبت از تأسیس موزه است و صحبت از هدیه کردن خانهی یوش توسط من. عجیب است که امروز همهی این مسائل فراموش میشود و فرهنگستان مدعی است که من تمامی آثار پدرم را با اعطای کامل حق نشر آن، در ازای مبلغی به همین اندازه، به آنان فروختهام؟!